کد مطلب:315316 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

یا اباالفضل - من زائر برادر شما هستم
نقل كرده اند:

روز پنج شنبه 4 جمادی الثانی سال 1427 هجری قمری حضرت آیت الله طیب موسوی جزایری در موسسه ی خودش - كه محل كارش هم آنجا می باشد - به نام مؤسسه ی علوم آل محمد علیهم السلام از جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج سید یدالله حسینی همدانی، امام جماعت در شهرستان كرج دعوتی كردند.



[ صفحه 595]



ایشان فرمودند: مرا دعوت كردند به یك شهر نزدیك عراق برای خواندن دعای عرفه كه این دعا را در كربلا بخوانم، من هم قبول كردم و با آنها حركت كردیم.

راهنمای ما كه از اوضاع منطقه آگاه بود، به من گفت: اینجا راه خیلی خطرناك است. زمین اینجا طوری است كه اگر زمین خوردی كارت دیگر تمام است.

خلاصه حركت كردیم شب در بیابان رسیدیم و باران شدیدی شروع شد، تا رسیدیم جایی كه معبر بسیار تنگ بود، باران به شدت جریان داشت. راهنما گفت: اینجا خیلی خطرناك است، خیلی مواظب باشید؟

راه ما از مهران بود، همراه با قافله 24 نفر بودند. با ما هزار نفر نیز عازم كربلا بودند، با این كه خیلی احتیاط می كردم یك مرتبه همان شد كه از آن می ترسیدم، شن زیر پایمان حركت كرد و من هر چه خواستم خودم را نگه دارم نتوانستم. به طرف پایین سرازیر شدم، هی به زمین می افتادیم. هوا تاریك بود، من با تندی آب به سرعت مانند یك كاه جلو می رفتم. یقین پیدا كردم كه وقت آخرم رسیده و چند دقیقه بیشتر زنده نیستم، آنگاه امام حسین علیه السلام را به این الفاظ صدا زدم: یا اباعبدالله! اگر می خواهی مرا بكشی بكش، ولی خواهشمندم كه از خودت جدا نكن نه در دنیا نه در آخرت.

تا این را گفتم، دیدم یك آقا - نمی دانم از كجا نمودار شد - دستم را گرفت چهره اش مانند ماه شب چهارده روشن بود، به حدی روشن بود كه از نورش همه ی صحرا روشن و منور شده بود.

مردم از بالا مرا می دیدند و داد می زدند: سید مرد.

آقا رفت من هم داد زدم، بیایید پایین من اینجا هستم. مرا نگه داشته اند، من نمرده ام، آن آقایی كه چهره ی ماه داشت، مرا محكم گرفته بود و خنده می كرد.



[ صفحه 596]



آب بدن مرا به طرف جلو می كشید، ولی قصه بالا گرفت. مردم یكدیگر را محكم گرفتند: دستهایشان را با هم قفل كردند و دو خط زنجیره ای درست كردند و از بالا به پایین سرازیر شدند و مرا به بالا كشیدند.

وقتی به بالا رفتم آن چهره ی تابناك غائب شد و به غیبت او همه ی صحرا هم، در تاریكی غرق شد.

من داد زدم چرا دنیا تاریك شد؟ آن روشنایی كجا رفت؟

ولی كسی جواب نداد، پای خودم را كه دیدم فهمیدم چه شده، كاسه ی زانو از جا كنده شده به طرف چپ آمده بود ساق پا چاك خورده بود و خون جاری بود. قادر به حركت نبودم، برایم یك برانكار درست كردند و مانند جنازه به دوش گذاشتند و به طرف كربلا حركت كردند، تا این كه داخل مرز عراق شدند و به ماشین های كربلا رسیدند، مرا داخل یك ماشین خواباندند، ماشین راه افتاد، وقتی به كربلا رسیدیم، درد پا زیاد شد و پا ورم زیاد كرد، اجازه خواستند و پرسیدند كه شما را به بیمارستان می بریم؟

گفتم: خیر، فوری به روضه امام حسین علیه السلام ببرید، كدام بیمارستان بالاتر و بهتر از بیمارستان حسین بن علی علیهماالسلام است.

مرا به روضه آوردند، جمعیت خیلی زیاد بود، روز عرفه بود، صحن اقدس از زوار مملو بود، گفتم: مرا یك گوشه صحن شریف بگذارید.

بنا كردم به گریه و زاری كردن یا امام حسین علیه السلام مرا از این گرفتاری نجات بده، مرا شفا بده.

خیلی گریه كردم، ولی فایده ای نبخشید، یك دفعه در دلم القا شد (گویا كسی زمزمه می كرد:) برو حرم ابوالفضل علیه السلام.

من به رفقا گفتم: حالا مرا از این جا بیرون ببرید.

پرسیدند: حالا شما را به نزد طبیب می بریم.



[ صفحه 597]



گفتم: خیر مرا به روضه حضرت عباس علیه السلام ببرید.

مرا به صحن حضرت عباس علیه السلام آوردند، آنجا هم جمعیت زیاد بود، گفتم: به زمین بگذارید.

فریاد زدم: یا ابوالفضل! یا علمدار حسین! یا سقای سكینه! من زایر برادر شما هستم، مهمان برادر شما هستم، به عشق و آرزوی شما آمده ام، هر چه به سرم آمده در راه شما آمده، اگر شما به دادم نمی رسید، چه كسی می رسد؟ بی چاره ام، چاره ای جز شما ندارم. یا عباس! یا عباس! یا عباس!

یك مرتبه احساس كردم كه كسی آب داغ جوش را روی سرم ریخت و تمامی بدنم داغ شد، صدا آمد: تق، كاسه منحرف شده زانو خود به خود سر جایش برگشت و از زخم پا شن زیادی بیرون ریخت بعد از آن، پایم فوری آن قدر خوب شد كه من از جا بدون كمك هیچ كس بلند شدم و داخل حرم رفتم و زیارت به جا آوردم، كسانی كه این معجزه را دیدند، شروع كردند به هلهله و صلوات فرستادن و مرا بوسیدن.

من از آقا یدالله پرسیدم: شما فهمیدی كه آن شخص كه چهره اش روشن بود، كه بود؟

گفت: قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس بود، ایشان لقبش قمر بنی هاشم است و در شب می تواند زمین را روشن می كند.